سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ألا إنّ نصرالله قریب
چهارشنبه 92 آبان 15 :: 9:28 عصر ::  نویسنده : خادم

بسم الله الرحمن الرحیم

آنان  که خاک را به نظر کیمیا  کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

نماز می‌خواندم و روزه می‌گرفتم و هیأت می‌رفتم. اشک هم می‌ریختم. می‌رفتم و می‌آمدم و مسلمانی می‌کردم. شما را هم دوست داشتم. خب امامم بودید دیگر، اما من را چه به عاشقی. من را چه به استشمام بوی محرم. یکباره آمدید آفا؛ یکباره. نه در مسجد و نه پای منبر. نه هیأتی بود و نه دسته‌ای و عزایی. سر کلاس دانشگاه بود آقا. یادتان هست؟

یادم نمی‌آید استاد چه گفت؛ تنها می‌دانم  آمدی و قلبم را درخشان کردی. تازه می‌فهمیدمت سرورم. عاشقی را در وجودم نهادی وگرنه مرا چه به عاشقی شما. نگاهت را که به قلب آشفته و تیره‌ام افکندی تازه زنده شدم؛ دستم را گرفتی و آرام آرام مسلمانیم آموختی؛ وگرنه مرا چه به مسلمانی. یادم دادی اشک ریختن را؛ راه رفتنم آموختی. حالا که تازه راه افتاده‌ام رهایم می‌کنی؟ زمین خوردنم را می‌پسندی آقا ؟می‌پسندی؟ دستم را رها می‌کنی آقا؟ شما را به خدا من که جز شما کسی را ندارم قطب عالمین. دستم را رها کنید زمین می‌خورم؛ گم می‌شوم؛ زیر دست و له می‌شوم آقا. . .

 

44.jpg




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 93963